کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

اولین غذای کمکی

امروز چهار ماه و نیم ماه از تولد نی نی ما میگذره. دکتر گفت خیلی کم میتونی غذای کمکی رو شروع کنیم. الان هم که ماه مبارک رمضان هست. دیشب دو تا مهمون داشتم و با یه تیر دونشون زدم و  تصمیم گرفتم واسه افطار فرنی درست کنم. قاشق نی نی رو از تو کمدش برداشتم و خوب شستمش. بعد چند تا قاشق تو کاسه ریختم که به نی نی بدم. وقتی خورد با تعجب به قاشق نگاه میکرد. اینجوری ی ی ی   وقتی فرنی تو کاسه تموم شد بازم میخواست و شروع کرد به گریه کردن. مثل باد زودی رفتم تو آشپزخونه و دو باره چند قاشق تو کاسه ریختم. ایندفعه کیان سعی میکرد تو قاشق گرفتن به مامانش کمک کنه تا تهش بخوره   دوباره که کاسه خالی شد بازم زد زیره گریه... دور از چ...
30 تير 1392

چهار ماهگی

خیلی عجیبه!!!!!!!!!!!! هر روز که میگذره یه تغییر یا بهتر بگم یه پیشرفت دوست داشتنی تو رفتار کیان جون میبینم. بزرگا راست میگن بچه ها زود بزرگ میشن. الان که چهار ماهو چند روزته با دستات اشیای سبک رو سمت دهنت میبری و اگه از دستت بیفته میزنی زیر گریه. تو تختت قل میخوری و روی شکمت میفتی وقتی هم که گردنت درد گرفت نق و نوقت شروع میشه. هرچی که نزدیک دهنت شه به سرعت نور با دهنت میگیری تا ببیبی چیه. وقتی بغلمی و من دارم غذا میخورم لقمه رو دنبال میکنی ببینی کجا میره. شکمت رو قلقلک میدم خیلی کم میخندی. عکس های چها ماهگیت که مثل ماه هستی تو ادامه گذاشتمشون... اینجا نی نی جون داره تلویزیون تماشا میکنه و همینجوری آب دهنش به راهه... چقدر تو نازی......
21 تير 1392

واکسن چهار ماهگی

روزها مثل باد پاییزی میگذرن و ما همینجوری بزرگ و بزرگتر میشیم. دیروز سه شنبه کیانم چهار ماهش تموم شد. امروز صبح کله سحر بابایی منو کیانو برد خونه عزیز اینا. تو حیاط که از بابایی داشتیم خداحافظی میکردیم خروس سحر خون بابابزرگ آواز قوقولی قوقو سر داد و کیان حسابی ترسید و شروع به گریه کرد و بابایی رفت سر کار. بقیه که خواب بودن فکر کردن خواب میبینن و خیلی فکر کردن که اول صبحی این صدای گریه کدوم بچه هست وچقدر نزدیکه! تا اینکه بابابزرگ اومد تو ایوون و شرو ع به حرف زدن با کیان کرد. سه سوته همه از ذوق بیدار شدن. خواب صبح کیان که تموم شد عزیز کیان رو برد حموم و کلی با کیان کوچولو خوش گذروند. بعدش آماده شدیم که بریم درمانگاه واسه واکسن. همه دوس داشتن ب...
18 تير 1392

داستان

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا...
5 تير 1392

روزگار کودکی(سه ماهگی)

عزیزکم الان 14 هفته سن داری. اگه بخوام از این روزات بگم باید بگم که خیلی شیرین شدی و شیرین تر هم میشی. چند بار پیش اومده که دست وپا شکسته میگی "ماما"، البته وقتی گریه میکنی.همش دوست داری تو بغل بنشونیمت یا اینکه ایستاده نگهت داریم. خوابت خیلی بهتر شده. جدیدا وقتی میخوام خوابت کنم تلویزیونو خاموش نمیکنم تا به سر و صدا عادت کنی. هفته قبل برای اولین بار منو شما با پدر جون رفتیم کلاردشت. تجربه تلویزیون روشن گذاشتن رو هم اونجا تجربه کردم. هوای اونجا خیلی برات خوب بود، کلاً اونجا آروم بودی. همش نگران بودم نکنه اونجا منو اذیت کنی ولی مامانو سوپرایز کردی. اون دو روزی که اونجا بودیم همش خونه ننه موندیم. اگه چشم نزنم ماشالله بیشتر از ده تا بچه قد و نی...
2 تير 1392
1